شعر- ترانه هاى «مشيرى»
ارسالي دنيا آريانا ارسالي دنيا آريانا


يكبار ديگر به سالروز مرگ فريدون مشيرى، «شاعر مهربانى» رسيده ايم. دنياى مشيرى پيش از هر چيز دنياى تغزل و ظرافت هاى عاشقانه است و عشق جانمايه اصلى شعر اوست، عشق در وجوه گونه گون انتشار آن. اگر «سايه» در زلال تغزل، عاطفه هاى ويژه آرمانى خود را جارى مى سازد، مشيرى تغزل را بيشتر براى خود تغزل مى خواهد. هيچ انديشه پنهانى، پشت آن چه بيان مى كند، نيست. ظاهر و باطن شعر او يكى است. همين «يك زبانه» بودن است كه بيان ساده ولى پر جاذبه مشيرى را پديد مى آورد. او حتى زمانى كه مى خواهد از مسائل اخلاقى يا رنج هاى مشترك انسان ها صحبت كند، باز همين گونه ساده و «يكزبانه» - البته به يارى ظرافت هاى تغزلى، حرف مى زند. شايد از همين روست كه «نادر نادرپور» زمانى درباره او گفته بود «مشيرى، نوازنده اى است كه هميشه روى يك سيم مى نوازد ولى ماهرانه مى نوازد.» با اين همه مواردى را در آفريده هاى مشيرى مى توان پيدا كرد كه «نماد» پرورى كرده است- البته بيشتر نمادهاى طبيعى و به شيوه اى نه چندان پيچيده.
پرداختن به اين نمادها، تصويرهاى جالبى در شعر او پديد آورده كه برگيرائى و جاذبه آن افزوده است. -ما پيش از اين درباره ويژگى هاى كلى شعر مشيرى صحبت كرده ايم- از جمله در نيمروز ۷۵۷- در اين بازتاب و در گراميداشت ياد او- به چند شعر برجسته از او مى پردازيم كه به يارى آهنگسازان نوآور، با موسيقى درآميخته و «جانمايه» تغزلى خود را بهتر نشان داده است. يكى دو تا از اين شعرهاى «ترانه شده» آئينه تمام نمائى است كه از يك سو جلوه هاى درخشان طبيعت بهارى را بازمى تاباند و از سوى ديگر شيفتگى هاى شاعر را در برابر آن. همين شيفتگى هاست كه «بهاريه» هاى مشيرى را يكتا ساخته است.

يكى از اين بهاريه ها، با موسيقى «فرهاد فخرالدينى» درآميخته است. بهاريه اى كه فراخوان هميشگى شاعر را در خود دارد. فراخواندن انسان به تبعيت از طبيعت، زنده و سرزنده شدن و شادمانه زيستن. البته مشيرى غم هاى انسان روزگار خود را مى شناسد، مى داند كه در بهاران، «نقل و سبزه در ميان سفره نيست» . مى داند كه «جام ها» از آن مى كه مى بايد، تهى است «. ولى باز هم بر اين باور است كه انسان مى تواند از نيروئى كه در اوست براى نبرد با رنج ها و ناكامى ها، يارى بگيرد. اين نيروى بالقوه را بايد به كار گرفت. حسرت شاعر با اين بيت سرباز مى كند: -نرم نرمك مى رسد، اينك بهار‎/ خوش به حال روزگار» ‎/ وقتى غنچه ها به رقص نسيم نيمه باز مى شوند و پرنده ها، نغمه شوق سر مى دهند، انسان چرا بايد سردرگريبان بماند؟
و بعد به همه غمخواران روزگار هشدار مى دهد كه اگر شيشه غم را به سنگ نكوبند، هفت رنگش هفتاد رنگ مى شود. -فخرالدينى براى آن كه تأثير فراخوان مشيرى را دو چندان كند، محدوده شادمانه «اصفهان» را براى ترانه انتخاب كرده و از آن گذشته از يك ريتم دو ضربى براى ساخت و پرداخت آن بهره جسته است. به كارگيرى و اخوان هاى آواز جمعى در تنظيم اين ترانه، در تركيب با «مايه» و «ريتم» ياد شده، آن را به سرودى رسا براى انسان و طبيعت متمايل ساخته است.
اين بهاريه را «فريدون فرهى» ، خواننده نام يافته سال هاى پيش از انقلاب خوانده است.
-عشق بهار در مشيرى تا آنجا بود كه سبب شد، نام دختر خود را نيز «بهار» بگذارد و در بهاريه اى دلنشين از بهار خود بخواهد كه با بهار طبيعت درآميزد. اين بهاريه نيز در آئينه موسيقى فخرالدينى بازتابيده و در مايه شادمانه ماهور با صداى مرضيه به ضبط درآمده است.
- «بهارم، دخترم از خواب برخيز‎/ شكر خندى بزن، شورى برانگيز
گل اقبال من اى غنچه ناز‎/ بهار آمد، تو هم با او درآميز.
و اما از همكارى هاى مشيرى، فخرالدينى و مرضيه، ترانه نه چندان شناخته شده ديگرى پديد آمده است به نام« موج »كه به گمان ما از بهترين هاى روزگار ماست.
» موج »از شعرهاى اندكى است كه مشيرى در آن نمادسازى مى كند. موج كه غالباً خود، غريق مى طلبد، چون غريقى تصوير مى شود كه هيچ ساحلى دستش را نمى گيرد و او را پس مى زند و زمين زير پايش تهى مى شود. شعر با نفس زدن هاى موج آغاز مى شود و هنگامى كه ساحل او را پس مى زند، درست مثل غريقان، در آخرين لحظه،« فغانى به فريادرس مى زند «!
مشيرى معناهاى ديگر موج و موج زدن را نيز با ظرافت در جريان شعر به كار مى گيرد، مثل دلى كه در آن هيچ هوسى موج نمى زند. يا بوى گلى كه پس از مرگ بلبل در قفس موج مى اندازد:
-» گر اين نغمه، اين دانه اشك‎/ در اين خاك روئيد و باليد و بشكفت‎/ پس از مرگ بلبل ببينيد‎/ چه خوش بوى گل، در قفس مى زند موج
«! -فرهاد فخرالدينى موسيقى موج را همانگونه كه بايد نفس زنان و پر از فغان از« سرخوردگى »-و البته توأم با رگه هائى از خشم و خروش از كار درآورده است. او يكى از بهترين آهنگسازان امروز ماست كه به ويژه پس از انقلاب با همه دشوارى هاى موجود، كار آموزش و پرورش موسيقى و نيز آهنگسازى را ادامه داده است. يك حسن كار فخرالدينى در آن است كه جانبدار نوآورى در موسيقى ملى است و تاكنون ابتكارات بسيار در ساخت و پرداخت آهنگ به كار زده است. حُسن ديگر از مشغله او در زمينه موسيقى فيلم برمى خيزد و آن توانائى در زبان توصيف است. او با قطعاتى كه براى فيلم ساخته و نيز با ترانه هائى از نوع موج نشان داده كه موسيقى ملى ايران برخلاف گمان رايج مى تواند در خدمت توصيف عناصر طبيعى، رويدادهاى اجتماعى يا قصه هاى حماسى قرار گيرد.

» موج »در موسيقى فخرالدينى كه با اركستر بزرگ راديو ايران آن سال ها اجرا شده همانگونه نفس نفس مى زند كه در شعر مشيرى. همانگونه، پس زده مى شود، زير پايش خالى مى شود ولى از خشم و خروش نمى افتد.
-موج را گفتيم كه« مرضيه »خوانده است. خواننده برجسته اى كه در سال هاى پيش از انقلاب اعتبارى به اجراهاى موسيقى ملى بخشيده است. گمان مى كنيم او نخستين زنى بود كه به برنامه گلها راه پيدا كرد و با توانائى هاى تفسيرى كه داشت در آنجا ماندگار شد. اين همكارى در برنامه هاى جايگزين، چون گلچين هفته و گلهاى تازه نيز ادامه يافت. ترانه موج يكى از دستاوردهاى اين همكارى است كه در مايه« همايون »ساخته شده و با« چكاوك »و« بيدلا »خود چون موج فراز و نشيب مى گيرد.

» پركن پياله را! «
*» جادوى بى اثر »، شعر جانانه ديگرى است از فريدون مشيرى كه با موسيقى درآميخته و جاذبه اى دو چندان يافته است. مشيرى در اين شعر كه به عنوان« پركن پياله را »شهرت پيدا كرده، گوئى به پايان ذخيره اميدوارى خود رسيده است. به جائى رسيده كه ديگر جادوى شراب را هم از تأثير انداخته است! جام ها از پى هم تهى مى شود ولى به جاى آن كه او را چون سمندى سركش« تا بيكران عالم پندار، تا دشت پر ستاره انديشه هاى گرم »و تا« كوچه باغ خاطره هاى گريز پا »ببرد، گردابى مى شود كه او را در خود مى بلعد.
-» پركن پياله را‎/ كاين آب آتشين‎/ ديرى است ره به حال خرابم نمى برد! «‎/... گرداب مى ربايد و آبم نمى برد...» شراب كه كارساز نمى شود و او را به جاى «شهريادها» ، تا كنار بستر خواب مى برد، دست به دامان «عشق» مى شود كه چون «عقابى» به «دشت غم انگيز عمر او» پرواز كند و او را به همان ناكجاآبادى ببرد كه ديگر شراب نمى برد. «عقاب عشق» را هم ولى ديگر با او كارى نيست: «آن بى ستاره ام كه عقابم نمى برد!»
كمتر شعرى از مشيرى را مى توان چنين غرقه در نااميدى ديد. شعرهاى نااميدانه او غالباً پايانه اى اميدبخش دارند. عشق و مهربانى، در بيشتر شعرهاى او «پادزهر» نااميدى هاست.
ولى در «جادوى بى اثر» عشق هم تأثير خود را از دست مى دهد:
- «در راه زندگى‎/ با اين همه تلاش و تمنا و تشنگى‎/ با آن كه ناله مى كشم از دل كه آب... آب! ‎/ ديگر فريب هم به سرابم نمى برد!» ...
شاعر سرخورده و سرگشته گريزى جز بازگشت به شراب نمى بيند. جادوى بى اثرى كه دست كم او را به دنياى آرام بخش خواب مى برد: «پركن پياله را!»
*موسيقى «پر كن پياله را» از «فريدون شهبازيان» است كه خود آن را براى اركستر بزرگ تنظيم كرده و نخستين اجراى آن را در برنامه گل هاى تازه- در سال هاى پيش از انقلاب= رهبرى كرده است. «محمدرضا شجريان» با صداى پر توان تفسيرى خود، آفريده مشترك مشيرى- شهبازيان را، جانمايه ماندگارى بخشيده است.
شهبازيان كه «پركن پياله را» از كارهاى دوره جوانى اوست، كوشيده است، شعر مشيرى را در چند گوشه در مايه ماهور بنشاند و آوازخوانى را در محدوده هاى «وزنى» مهار كند. در واقع آنچه او پديد آورده، به كنسرتوئى مى ماند براى آواز و ويلون. با مقدمه اركستر در درآمد ماهور آغاز مى شود و بعد آواز را- آواز مقيد به وزن را- به ميدان مى فرستد و ويلن را پاسخگوى آن مى سازد. گفتگو ميان آواز و ويلن را- گاه به گاه «اركستر» قطع مى كند تا نقش مابينى خود را ايفا كند. موسيقى اركستر، به شيوه علمى، چند صدائى تنظيم شده و با سازبندى هاى دقيق، زيبائى ويژه اى به قطعه مى بخشد. انصاف نيست كه از ويلن روشن و شفاف «حبيب الله بديعى» چيزى نگوئيم كه تمام قد در برابر صداى رساى شجريان مى ايستد و ظرافت كارى هاى صوتى او را پاسخگو مى شود. كوتاه كنيم: شعر «پر كن پياله را» از فريدون مشيرى دستمايه اى شده است براى پديد آمدن ترانه اى ماندگار در عرصه موسيقى ملى ايران.
«قصه هاى موسيقيدان!»
«قاسم طالب زاده» را ساليان درازى است كه مى شناسيم. از آن سال ها كه موسيقى علمى در ايران ارج و قربى داشت. او هنر آموخته هنرستان عالى موسيقى است كه در سال هاى پايانى پيش از انقلاب، خود به سرپرستى آن برگزيده شد. از آن گذشته او نوازنده ويلن- و ويولا- در اركستر سنفونيك تهران بوده و پس از انقلاب همين سازها را- همراه با ادامه تحصيل و مطالعه، در اركستر ناسيونال بلژيك مى نواخته است.
در سال هاى اخير، در پى كمال يابى در «ويرتوئوزيته» بوده و يكسره زمان و توان خود را صرف اعتلاى ويلن نوازى كرده و رستيال هاى گونه گون و همراه با توفيق، در شهرهاى معتبر اروپا و آمريكا برگزار كرده است. اين نكته را هم بگوئيم كه طالب زاده از آهنگسازى نيز غافل نمانده و يكى دو ديسك پرو پيمان از آفريده هاى خود را به بازار فرستاده است. مشروح آن چه را كه گفتيم- همراه با نقدهائى بر آفريده هاى او- پيش از اين- از جمله در نيمروز ۷۵۷- آورده ايم، اين كه اينك دوباره به او بازمى گرديم، سببى غافلگير كننده دارد. طالب زاده كه به نظر مى رسيد، مشغله موسيقى وقت آزادى براى او باقى نمى گذارد، رفته است به سراغ قصه نويسى. آن هم نه با «تم» موسيقى و موسيقيدان، بلكه با دستمايه هائى از زندگى مردمان معمولى و حتى جاهل هاى كلاه مخملى پنجاه سال پيش تهران! «عباس خوشگله و پنج داستان ديگر» ، عنوان نخستين مجموعه داستان هاى اوست كه اينك زير نگاه ماست.

طالب زاده در پيشگفتار كتاب، مى كوشد ما را از «غافلگيرى» درآورد. در آغاز همه چيز را به گردن خيال دورپرداز خود مى اندازد. ولى جنگ «خيال» را با همان موسيقى نيز مى توان پرواز داد. علت بايد جاى ديگرى باشد. آن را نيز دو مى كند: «نوشتن را از كودكى دوست داشته و جسته و گريخته به عنوان خاطرات و يا يادداشت، كاغذها را سياه كرده است.» عشق به نوشتن- و در كنار آن نقاشى كردن و به نظر مى رسد كه در دوران خردسالى- در او از عشق به موسيقى نيز بيشتر بوده است.
اين دو عشق آنقدر سركش بوده كه سخت گيرى ها و ريشخندهاى برادر بزرگ تر نيز نتوانسته آن را از ميان بردارد. برادر وقتى «خاطرات» نويسى اش ر مى بيند، مى گويد: «هنوز غوره نشده مى خواهى مويز بشوى. خيال مى كنى چرچيل هستى كه خاطرات مى نويسى؟!»
يا وقتى نقاشى هاى پنهانى او را مى بيند، مى گويد «چرا رنگاى مرا حرام مى كنى؟» عشق به نقاشى تا آنجا بوده كه در كلاس هاى هنرستان عالى موسيقى، طرح مى كشيده و دوستانش يقين داشته اند كه بالاخره نقاش خواهد شد. هيچ بعيد نيست كه پس از انتشار مجموعه قصه هاى «قاسم» ، به زودى خبر برگزارى نمايشگاهى از نقاشى هاى او را نيز بخوانيم!

و اما چرا تا به حال قصه ها را انتشار نداده شايد به اين جهت بوده كه فكر مى كرده پا توى هر كفش نبايد كرد و نخود هر آشى نبايد شد. «مثل اينه كه همه بايد در اين بلبشوى برونمرزى، همه كاره باشند و» بايد از هر آستين خودشان يك هنر و يك حرفه بيرون بيارند و «مهندس و نقشه كش و نقاش و موسيقيدان باشند، سخنران و مجسمه ساز و داروگر و دكتر هم باشند!»
طالب زاده مى افزايد كه حالا خودش نيز در تله افتاده و چون چنين شده براى «جسارت» خود عذرى مى تراشد و داستان نوشتن خود را «يك تفريح و يك كار جنبى» قلمداد مى كند و هيچ قصد فضل فروشى و خودنمائى ندارد. « -اين همه» فروتنى «را ديباچه كوتاهى كه» شجاع الدين شفا «بر» عباس خوشگله «نوشته، جبران مى كند. شفا نيز مى گويد كه با ديدن و خواندن داستان هاى طالب زاده-كه با او دوستى دارد- غافلگير شده و« تعجبى آميخته به تحسين »پيدا كرده است. در واقع او نويسنده فروتن مردد را واداشته كه داستان هاى خود را انتشار بدهد. شفا اين داستان ها را نقاشى هائى از جامعه ايران چهل پنجاه سال پيش قلمداد مى كند كه دقت و ريزبينى يك« دوربين عكاسى امروزى »را دارند. به باور او، طالب زاده همان راهى را رفته كه صادق هدايت رفته است.
» عباس خوشگله «
*داستان« عباس خوشگله »- كه نام خود را به مجموعه نيز داده، به بهانه سرگذشت جاهل خوش سيماى با معرفتى به نام عباس، گفتار و كردار مجموعه اى از جاهلان پنجاه شصت سال پيش ايران را تصوير مى كند.
چيزى كه در اين تصويرسازى بيش از همه جلب نظر مى كند، آشنائى نويسنده با آداب و رسوم و ادبيات جاهلى است. گاه تا آنجا دقيق، كه گمان مى برى نكند اين عرصه را نيز در جوانى تجربه كرده است!
با عباس خوشگله در يك روز عاشورا در مراسم عزادارى آشنا مى شويم.« وسط دسته زنجيرزن ها »او را قمه مى زنند و تا دكتر شمعون جهود از راه برسد و« تارعنكبوت » و سفيده تخم مرغ را روى سر چاك خورده اش بگذارد» بيهوش روى زمين افتاده است. جستجوى ذهنى در پى كسى كه عباس را از پاى درآورده، يكايك همتايان او را در برابر «دوربين» قرار مى دهد:
اصغر قزوينى، جعفر جوشى، ناصر خميرگير، اسمال سه كله، مرتضى كله پز، مصطفى سگ كش، رضا عرب و رمضون يخى. «پرداختن به اين ها، در عين آن كه» ادبيات جاهلى «قصه را همانگونه كه بايد بازسازى مى كند، سبب كم رنگ شدن شخصيت» عباس خوشگله «مى شود كه قهرمان اصلى است. عباس، در پانزده صحنه اى از قصه مطلقاً غايب مى شود تا خواننده با جاهل هاى ديگر آشنا شود. شباهت ها ميان زندگى جاهلان نيز سبب كليشه اى شدن آنها مى شود.
هر كدام از آنها البته شرح حالى دارد ولى مجموعه ده پانزده شرح حال جاهلى كه بندهاى شبيه در آنها كم نيست، به تنهائى براى قصه شدن كافى نيست. قصه، ساختار مى خواهد، سر و ته منسجم مى طلبد و فزونى« كليشه ها »مانع از پديد آمدن اين ساختار مى شود.« عباس خوشگله »از جائى كه دوره خردسالى و نوجوانى عباس بازگو مى شود، شكل و شمايل قصه به خود مى گيرد (ص ۴۱) و آن چه پيش از آن مى آيد، به يادداشت هاى گزارشگونه از آداب و رسوم جاهلى مى ماند كه همانطور كه شجاع الدين شفا در معرقه عنوان كرده، خيلى دقيق و ريزبينانه نيز از كار درآمده است. -حافظه طالب زاده در به ياد آوردن گفتار و كردار جاهلان- همانقدر برجسته جلوه مى كند كه در تقسيم بندى جغرافيائى حوزه عملياتى آنها! مى داند چه كسانى در خيابان گمرگ، سه راه الهيه بهادر و خيابان منيريه دسته راه مى انداختند و چه كسانى از كسبه دروازه شميران و گلوبندك و چهارراه سيدعلى باج مى گرفتند. غذا و شيوه غذا خوردن جاهل ها را از زبان طالب زاده مى خوانيم:

-» اوس رضا كبابى پانزده تا نان سنگك را در بشقاب هاى گوناگون گذاشته بود. در كاسه هاى كوچك، بناگوش و شيردان و كله و پاچه و چشم گوسفند را خرد كرده و يك ملاقه روغن، مغز را چاشنى آن كرد و جلوى هر كدام گذاشت. اصغرآقا كاسه را پيش كشيد.... «
طالب زاده برنامه غذائى روزانه جاهل ها را نيز از حفظ است! :
-» صبح، نون و پنير و انگور، ساعت يازده جگر و دل و قلوه، ظهر كله پاچه، عصر، مسقطى... شب عرق و كباب و كتلت... «
*صفحه به پايان رسيد و ما هنوز در كمركش» عباس خوشگله «باقى مانده ايم با حرف هاى نگفته! مجموعه عباس خوشگله، پنج داستان ديگر را نيز در خود دارد: سيلى مردانه، ديدار نوروزى، سروان افتخارى، ناز خانوم و نن جون. قصه هائى كه يا با واقعيات روزانه زندگى نويسنده در رابطه بوده و يا با تخيل وافر او. خود مى گويد:» يكى از لذات زندگى اش «زمانى پيش مى آيد كه با خيال خودش تنهاست....* تا از چنگ خودش طفره برود و فرار كند. -» عباس خوشگله «را به عنوان نخستين مجموعه قصه از قاسم طالب زاده، بايد با نگاه موافق نگريست هر چند كه قصه هاى او در رقابت با برخى از آفريده هاى موسيقائى اش بازنده مى شوند!

و اين هم معروف ترين پارچه شعر از فريدون مشيری

شعر "کوچه" از کتاب ابر و کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتی از اين عشق حذر کن
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن
آب آيينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از اين شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدی من نرميدم نگسستم
بازگفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم
پای دردامن اندوه کشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فريدون مشيری پس از سال ها مبارزه با سرطان خون، روز سه شنبه سوم ماه عقرب۱۳۷۹ چشم از جهان فروبست و به ديگر اسيران خاک پيوست.
October 29th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان